دویدن زندگی من را نجات داد
در مواجهه با افسردگی، زوئی مارگولس احساس خودکشی کرد. وقتی تراپی و قرص هیچ کمکی نکردند، او کفش های ورزشی کهنه اش را بیرون آورد و شروع به دویدن کرد.
در ابتدای امسال، من در اعماق بدترین افسردگی که تا به حال تجربه کردهام، بودم. از بیرون ماسک خوشحالی و اعتماد به نفس و موفقیت روی صورت من بود، اما در خلوت خودم، یک شکست خورده بودم.
رابطه طولانی مدتی که امیدوار بودم به زندگی مشترک و فرزند ختم شود به طرز دردناکی پایان یافته بود. کارم به بن بست رسیده بود و ورشکسته بودم. از بدن کند و خسته همینطور از اضافه وزنم ناراحت بودم و روی چیزی جز غم و اندوه زیاد و نفرت از خود نمی توانستم تمرکز کنم.
من نویسندهای هستم که همیشه آزادانه از احساسات و افکارم نوشته است، در نتیجه عدم تواناییم در نوشتن رایترز بلاک نبود – بلکه تمام وجود و هستی احساس بی ارزشی و بیهودگی می کرد.
به خودکشی فکر کردم
هر لحظه بیداری مملو از اضطراب کوبنده و اندوه سنگین بود. نمیتوانستم بخوابم و تنها چیزی که به نظر میرسید میتوانم هر روز به دست بیاورم گریه کردن، سوگواری برای فرصتهای از دست رفته شخصی و حرفهای بود. پس از ماهها دل شکستگی، احساس کردم که لطف دوستانم در گوش دادن به حرف های من تمام شده است و حس و حال همیشه بد و کم انرژیای که داشتم من را همنشین بدون جذابیتی کرده بود. تشنه سکوت بودم، تشنهی اینکه مغزم خاموش شود. افسردگیم من را منزوی، درهمشکسته و خفه کرده بود. به خودکشی فکر کردم و شروع کردم به خودزنی. فهمیدم که درد بیرونی موقتا درد درونیم را بی حس میکند. میدانستم به پایین ترین سطح خودم نزول کردم.
واقعا نمیدانم که چگونه از آن مرحله گذر کردم. دکتر، قرص و تراپی هیچ کدام نتوانستند کمکی به بیرون آمدنم از تاریکی کنند؛ تاریکیای که مانند ابرهای بارانی همه جا دنبالم میکردند. متخصصان پزشکی به من پیشنهاد کرده بودند که ورزش کنم، اما توصیه آنها را نشنیده گرفته بودم. وقتی صبحها حتی برای بلند شدن از رختخواب هم انرژی ندارید، آخرین چیزی که باید بشنوید این است که باید خودتان را جمع کنید و به باشگاه بروید.
اما چیزی در من، به خواست خودم، شروع به تغییر کرد. نامحسوس بود و آرام، اما آماده! میلی مبهم برای حرکت. گذاشتن یک پا در مقابل پای دیگر و رفتن به جلو. بلند شدن از تختخواب، بیرون آمدن از خانهای که با نامزد سابقم در آن زندگی میکردم و پشت سر گذاشتن چیزهای بد.
پیادهروی در پارک جنگلیهای محل
آنقدر راه میرفتم تا ترسم کم شود و بجای شنیدن صدای ناله خودم در درون سرم، متوجه آواز پرندگان اطرافم شوم. این فرارگرایی تبدیل به یک نقطه کانونی روزانه شد و طولی نکشید که پیادهرویهای من سریع تر و طولانیتر شدند. بعد از چند هفته، راه رفتن به اندازه کافی سریع نبود که بتواند انرژی حرکتی لازم برای آرام کردن ذهن من را تامین کند: دویدن منطقی تر بود.
سالها پیش، برای بهبودی از آسیبدیدگی کمر، دویدن را شروع کرده بودم. برایم لذت بخش بود، اما کفشهای ورزشی من مدتی بود که در کمد خاک میخوردند. وقتی تصمیم گرفتم دوباره آنها را بردارم، احساس بسیار دلهرهآوری داشتم، اما چالش پوشیدن کفشهایم و بیرون آمدن از آنجا آسانتر از مواجهه با افسردگیم به نظر میرسید؛ دویدن حواس پرتی جذابی بود.
بعله، اینگونه بود که در یک صبح سرد و یخبندان ماه فوریه، خودم را در حال دویدن در پارک جنگلی محل دیدم. هوا تیره و تاریک بود و باران می بارید. همینطور که با سفتی و درد عضلاتم میدویدم، به این فکر میکردم که: «زویی، اگر بتونی این کار را انجام بدی، اگر بتونی از این حال تلخ و وحشتناک عبور کنی، از پس هر چیزی بر میایی.» شش ماه بعد، و می دانم که این واقعیت دارد: من نه تنها از پس آن برآمده ام، بلکه نجات پیدا کردم.
هر قدمی که من در چند ماه گذشته برداشتم، یک قدم فاصله گرفتن از درد و یک قدم نزدیک شدن به بهتر شدن بود. وقتی میدوم، می دانم که بالاخره اندورفین ترشح میشود، ارتباط شیمیایی مثبت مغز برقرار میشود و من احساس درخشانی میکنم.
بدیهی است که توضیح علمی برای این مسئله وجود دارد، اما برای من این یک معادله ساده است که نیاز به توضیح کمی دارد: احساس بدی میکنم، بنابراین می دوم، و پس از آن، گاهی اوقات برای روزها، افسردگی من برطرف می شود. این یک درمان جادویی نیست، مطمئن هستم که برای همه هم کار نمیکند، اما برای من جواب میدهد.
دویدن یک نجات دهنده است
هرگز انتظار نداشتم که دویدن افسردگیام را کاهش دهد و هر روز از این بابت تعجب میکنم. برای من، دویدن واقعاً یک نجات دهنده است. در کنار دویدن به سالم زندگی کردن و سالم غذا خوردن هم بیشتر علاقهمند شدم. استفاده از مچبند Fitbit و اپلیکیشنهای Runkeeper و MyFitnessPal به من کمک کرد تا تمرکزم را به سمت داشتن یک زندگی فعالتر تغییر دهم. در نتیجه، بیشتر از همیشه احساس تندرستی میکنم و تقریباً 13 کیلوگرم (2 stone) سبکتر هستم، که ورزش را آسانتر میکند.
من عاشق تغییرات بدنم هستم، اینکه محکمتر و قویتر شده است. الان وقتی در آینه نگاه میکنم، به جای اینکه از انعکاس خود متنفر باشم، قدرت، اراده و عضلات زیبا را میبینم. من چیزی را که هستم دوست دارم و هر بار که می دوم، خودم را بیشتر دوست دارم. از تواناییهای جدید بدن خود شگفت زده هستم و وقتی سرعت یا مسافتم را بهبود میبخشم یا وقتی با وجود کسلی یا کم خوابی به خوبی می دوم، احساس برنده بودن می کنم. اما پاداش آن یک مدال نیست، بلکه دستاورد زنده بودن و شکوفایی است.
همانطور که هاروکی موراکامی، نویسنده کتاب «وقتی درباره دویدن صحبت میکنم درباره چه چیزی صحبت میکنم» میگوید: «بیشتر دوندگان نه به این دلیل که میخواهند بیشتر عمر کنند، بلکه به این دلیل که میخواهند زندگی را به بهترین شکل انجام دهند، میدوند.» کشف این موضوع که دویدن باعث خوشحالی من میشود –میل شدید به لذت بردن از لحظه لحظهی زندگی– بالاخره چیزی برای زندگی به من داد.
منبع: theguardian.com
سلام بزرگواران ارجمند
روز عالیتان متعالی
مطلب بسیار آموزنده و جذاب و در عین حال روحیه دهنده و شگفت انگیزی بود و انسان رو راغب به دویدن و نشاط بخشیدن به زندگی و جسم و روح می نماید
مستدام و سرافراز باشید
سپاس
سلام.
خوشحالیم از اینکه این مقاله رو دوست داشتید و ممنون از انرژی خوبی که به ما دادید.
ممنون بابت ترجمه عینی . من مقاله انگلیسی اش رو هم خوندم .
حرف ها بسیار درست و بدون اغراق بود . من هم مشابه این مشکل رو دارم و دوماه هست با تهران کلاب میدوم و اولین هزینه ایی که کنار میزارم تمدید کلاسم هست . امیدوارم دیگرانی هم فرصت این تجربه رو داشته باشن .
تیم تهران کلاب واقعا عالی داره پیش میره . بدون حاشیه و بسیار مرتب
سلام ممنون از اینکه همراهمون هستید.سپاس از حسن توجه نظر ارزشمند شما